روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
روپوش، آنچه روی را بپوشد، (یادداشت مؤلف)، روپوش و برقع، رجوع به روپوش شود، لباس که بر زبر دیگر جامه ها پوشند، پرده، ملمع، مطلا، کسی که ظاهر و باطن وی یکی نباشد، (ناظم الاطباء)
آنچه روی چیزی را می پوشاند، هرچه که با آن روی کسی یا چیزی را می پوشانند، بالاپوش، پرده، جامۀ ساده و بلندی که بر روی لباس های دیگر بر تن می کنند مثلاً روپوش پزشکان، روپوش پرستاران، روپوش شاگردان مدرسه
آنچه روی چیزی را می پوشاند، هرچه که با آن روی کسی یا چیزی را می پوشانند، بالاپوش، پرده، جامۀ ساده و بلندی که بر روی لباس های دیگر بر تن می کنند مثلاً روپوش پزشکان، روپوش پرستاران، روپوش شاگردان مدرسه
پوشندۀ عودی، آنکه عودی پوشیده است، که نوعی پارچۀ سیاه رنگ بود، رجوع به عودی شود: مشک بر گشت خاک عودی پوش نافه خر گشت باد نافه فروش، نظامی، عودبویی بر اوست عودی پوش صندل آمیز و صندلی بر و دوش، نظامی
پوشندۀ عودی، آنکه عودی پوشیده است، که نوعی پارچۀ سیاه رنگ بود، رجوع به عودی شود: مشک بر گشت خاک عودی پوش نافه خر گشت باد نافه فروش، نظامی، عودبویی بر اوست عودی پوش صندل آمیز و صندلی بر و دوش، نظامی
هر چیزی که روی چیز دیگر را بپوشاند، (فرهنگ نظام) (برهان قاطع)، پرده، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، آنچه بر روی کسی یا چیزی درکشند تا از برف و باران و آفتاب و گردو خاک و نظر مردمان و پشه و جز آن نهان و در امان ماند، مانند روپوش کجاوه و روپوش گهواره: بازدان کز چیست این روپوشها ختم حق بر چشمها و گوشها، مولوی، لیک چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها روپوش تو، مولوی، در بشر روپوش گشته آفتاب فهم کن واﷲ اعلم بالصواب، مولوی (از آنندراج)، ، برقع، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، مقابل زیرپوش، جامه ای بلند و گشاد که از روی تمام جامه ها پوشند مانند روپوش پزشکان جراح هنگام عمل و روپوش پرستاران و کارگران و دختران دانش آموز، مطلا، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، فلزپستی که روی آن فلز بالاتری کشیده شده باشد مثل مفضض و مطلا، (فرهنگ نظام)، ملمع، (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، ملمع و مطلا، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : و در دستگاه نقده سازی طلا، روپوش صدپنج معمول است و اگر زربفت بسیار زرین سنگین مقرر شود که بافته شود اعلی را صدده، و اعلای اعلا را صدپانزده روپوش می کنند، (تذکرهالملوک بخش نخست ص 22)، هر چیز که ظاهر او مخالف باطن باشد، (آنندراج)، کنایه از هر چیزی که ظاهراً و باطناً خلاف یکدیگر باشد، (انجمن آرا)، هر چیز که ظاهر و باطن آن به یک نوع نباشد، (ناظم الاطباء)، روپوشیده، (آنندراج)، مخفی شده و پنهان گشته از نظر، (ناظم الاطباء)، روپوشی: از پی روپوش صندل بر جبین مالیده ایم ورنه سر را از برای درد میداریم ما، صائب (از آنندراج)، ، امر) امر بدین معنی، (آنندراج) (برهان قاطع)، امر از رو پوشیدن، رجوع به رو پوشیدن شود
هر چیزی که روی چیز دیگر را بپوشاند، (فرهنگ نظام) (برهان قاطع)، پرده، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، آنچه بر روی کسی یا چیزی درکشند تا از برف و باران و آفتاب و گردو خاک و نظر مردمان و پشه و جز آن نهان و در امان ماند، مانند روپوش کجاوه و روپوش گهواره: بازدان کز چیست این روپوشها ختم حق بر چشمها و گوشها، مولوی، لیک چون در رنگ گم شد هوش تو شد ز نور آن رنگها روپوش تو، مولوی، در بشر روپوش گشته آفتاب فهم کن واﷲ اعلم بالصواب، مولوی (از آنندراج)، ، برقع، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، مقابل زیرپوش، جامه ای بلند و گشاد که از روی تمام جامه ها پوشند مانند روپوش پزشکان جراح هنگام عمل و روپوش پرستاران و کارگران و دختران دانش آموز، مطلا، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، فلزپستی که روی آن فلز بالاتری کشیده شده باشد مثل مفضض و مطلا، (فرهنگ نظام)، ملمع، (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج)، ملمع و مطلا، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی) : و در دستگاه نقده سازی طلا، روپوش صدپنج معمول است و اگر زربفت بسیار زرین سنگین مقرر شود که بافته شود اعلی را صدده، و اعلای اعلا را صدپانزده روپوش می کنند، (تذکرهالملوک بخش نخست ص 22)، هر چیز که ظاهر او مخالف باطن باشد، (آنندراج)، کنایه از هر چیزی که ظاهراً و باطناً خلاف یکدیگر باشد، (انجمن آرا)، هر چیز که ظاهر و باطن آن به یک نوع نباشد، (ناظم الاطباء)، روپوشیده، (آنندراج)، مخفی شده و پنهان گشته از نظر، (ناظم الاطباء)، روپوشی: از پی روپوش صندل بر جبین مالیده ایم ورنه سر را از برای درد میداریم ما، صائب (از آنندراج)، ، امر) امر بدین معنی، (آنندراج) (برهان قاطع)، امر از رو پوشیدن، رجوع به رو پوشیدن شود
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
پوشندۀ کون، آنچه کون را پوشد، ساغری پوش، کفل پوش، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : گه خیش با گلاله به سر درکشد فسار وز کوردین کند جل و کون پوش هفت رنگ، سوزنی (یادداشت ایضاً)
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پاافزار، کفش، نوعی از پاافزار و جوراب است، (تتمۀ برهان)، چموش: هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم تا بجامع کوفه درآمدم دلتنگ، یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم، (گلستان)
پوشندۀ چوب، از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
پوشندۀ چوب، از چوب پوشیده شده، پوشیده از چوب، مستور و پنهان در چوب، صفت سقفی که با تیرهای چوبی ساخته شده باشد، خانه ای که سقفش از چوب پوشیده شده باشد، سقفش چوب پوش است، یعنی از چوب پوشیده است و در ساختمانش چوب بکار رفته است، نظیر: تیرپوش و جز آن
مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان، (آنندراج) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی، فردوسی، نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی، فردوسی، به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند، فردوسی، کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدن پوی پوی، فردوسی، بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی، فردوسی، وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی با جعد همچو قیردمیده درو عبیر، ناصرخسرو، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، بنزدیک من پوی پوی آمدی، حملۀ حیدری، ، امر به پوییدن، یعنی بدو و زود براه برو، (آنندراج)
مبالغه در آمدن و رفتن یعنی تند تند و دوان دوان، (آنندراج) : بره گیو را دید پژمرده روی همی آمد آسیمه و پوی پوی، فردوسی، نبد راه بر کوه از هیچ روی بگشتم بسی گرد او پوی پوی، فردوسی، به پیشم همه جنگجوی آمدند چنین خیره و پوی پوی آمدند، فردوسی، کنون ای سرافراز با آبروی به ایران بباید شدن پوی پوی، فردوسی، بدو گفت شاه از کجایی بگوی کجا رفت خواهی چنین پوی پوی، فردوسی، وآن یار جفت جوی بگرد تو پوی پوی با جعد همچو قیردمیده درو عبیر، ناصرخسرو، کجا عزم راه آورد راهجوی نراند چو آشفتگان پوی پوی، نظامی، بنزدیک من پوی پوی آمدی، حملۀ حیدری، ، امر به پوییدن، یعنی بدو و زود براه برو، (آنندراج)